دو روزه که دو، سه ساعتی میرم تو شهر مسافر کشی :| البته کاملا از سر بیکاریه :) راستش اینکار منو خیلی به فکر انداخت که اصلا میشه مسافر کش بود اما در عین حال کسی از آدم رنجیده خاطر نشه، بخاطر همین شعارم اینه که هیچ نرخی تایین نمیکنم و طرف هرچقدر راضی بود پول بده، البته به روی خودم نمیارم مگرنه بیچاره میشم :))
بچه ها همه بیاید کمکم کنید و بگید چه کارهاشون باعث رضایت/شکایت شما از راننده تاکسی/شخصی ها میشه.
خواهش میکنم درد دلاتون رو بگید چون خیلی ها مثل من این روزها مسافرکشی میکنن تا پول دربیارن و البته به حلال و با برکت بودن اون پول اهمیت میدن.درد دلهاتون رو میتونید توی نظرات همین مطلب بنویسید
پسرک زخم کهنه ی بابا شده بود اما پدر بی آنکه دلگیر باشد او را "پسر عزیزم" خطاب می کرد
هر روز راس ساعت یک و نیم بعد از ظهر پدر را می دیدی که ملحفه ای بر دوش خود می اندازد و به بهانه ی سرک کشیدن به گلهای باغچه انتظار فرزندش را می کشد...
یک روز سرد زمستانی وقتی پسرک نیم ساعت دیرتر از همیشه از کار باز میگشت، بابا را دید که توی کوچه و کنار در ایستاده و چشمش به جاده است، جلو رفت، سرش را پایین انداخت و گفت: بابا... تو باید از کنار من بروی......
بابا که هنوز متوجه شنیده نشده بود، چند ثانیه ای چشمهاش درشت و بُهت زده شد و بعد اشک در چشمها جاری شد و به پیشانی پسر خیره و مات نگاه میکرد...
پسر، سر بلند کرد و گفت: بابا می خواهم زن بگیرم شاید دیگه نتونم از تو مراقبت کنم، خانه ی سالمندان جاییست که از تو مراقبت میکنند و به تو میرسند... پدر پرسید: آخه دلیلش؟ برای تو مزاحمم یا اذیتت میکنم؟ پسر با گوشه ی چشم نگاه کرد و شرمگین آرام فقط لبهایش را باز کرد انگار گفت: "نه"
پدر دو بار آرام دست راستش را روی شانه های پسر زد و با سری به زیر افتاده رفت درون خانه، چند دقیقه بعد، وقتی که هنوز پسر توی حیاط ایستاده بود در حالی که چمدانش را بدست داشت و لباس های ساده ی چروک بیرونی همیشگی اش را به تن کرده بود به پسر نزدیک شد و آرام گفت: شاید امروز من فردای تو باشد، به خودت قول بده به پسرت آنقدر خوبی کنی که وقتی خواست بیرونت کند دلیلی نداشته باشد و سکوت کند...
پدر همینطور که دستگیره ی در حیاط در دستش بود برگشت و گفت: شاید برای مراسم عروسی دعوتم نکنی ولی میدونم وقتی خوشی های چند روز اول زندگی مشترک تموم میشه به یادم می افتی و دلتنگم میشی، اونوقت بیا و منو برگردون تا کنار هم باشیم، اما بدون هنوز از تو راضی ام "پسر عزیزم"..............
رویشی تازه آغاز می کنی
...ای سبز ترین زمزمه ی هستی
و ای آرامش دلهای عاشق...
.
برگ های بی قرار تو
آرام می گیرند در میان درختان
بی آنکه تماشا کنند سکوت تو را
.
در تو سبز خواهم شد
ای آرام ترین لحظه ی زمین...
ای زندگی بخش..
.
من تو را می خوانم
تا هر بار...
از بزرگ آفریدگار تو سخن گفته باشم
و تو سبز ترین یادگاری این زمین هستی
...
ای رویشِ دلهایِ عاشقِ شکرگزار
دارم برای دلم قصه می گویم
این، آخرین رمان غم انگیز زندگی من است
دستهای خالی ام، داستان را وارونه میکنند
من، افسانه ای میشوم در خیال تو
...و تو تا ابد برای من...
حکایت افسانه ی من و تو تکرار میشود هر شب
تا... هزار و یک شب نبودن های ما کنار هم
لبخند می زنیم و سکوت میکنیم
قصه شیرین است
و تلخی جدایی فراموش مان می شود روزی...
دیشب ساعت یازده و نیم یکهو صدای فریاد بلند به گوشم رسید.. بلند شدم رفتم از اتاق بیرون ببینم چه خبره دیدم مادرم داره منو صدا میزنه و میگه: خدا بگم چیکارت کنه که همه رو اسیر خودت کردی، بیعار، علّاف، خاک تو سرت کنن هم سن و سالهای تو دارن تجارت میلیونی میکنن، بی عرضه، بی لیاقت...
منم که جا خورده بودم سوال کردم: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ مادرم گفت: یعنی تو نباید یه کاری داشته باشی، دستت تو جیب خودت باشه یه ششصد هفتصد تومن پول دانشگاه چیه که بخاطرش اینقدر باید به بابات التماس کنم؟ خدا بگم چیکارت کنه پسر؟؟؟ منم که شوکه شده بودم شروع کردم به خندیدن :) مادرم با عصبانیت پرسید: برای چی میخندی؟ گفتم: به این میخندم که یه زمانی برای رفتن سر کار التماستون میکردم و میگفتید: الحمدلله کم و کسری نداریم چرا باید بچمونو بفرستیم کارگری؟؟؟ نمیدونم چطور بعد از چهارسال رفتن به دانشگاه و همین ترم آخری یاد کار و کسب من افتادید... قصه، قصه ی جالبی بود حداقلش منو به این تصمیم وادار کرد که از این به بعد نه درس بخونم نه برم سرکار :)))) به همین راحتی :))
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
...
ادامه و فایل صوتی...
دنیای من این روز ها
خلاصه شده در اتاقی کوچک و نمور.
و یاد های بی نهایت بی فراموشی......
از این دریچه که من می بینم راز ها پنهان است
و دوست داشتنی ها...
بی آنکه افسانه باشند.
در خاطرم تکرار می شوند
و من
امیدوارم به روز های پرواز...
...با دو بال عشق
در این آسمان آبی بلند
که تو را مدام می خواند و تکرار میکند
ای سراپا بزرگی و نور
بهانه میخواهم...
به کوچکی همین عشق.
به بزرگی دوست داشتن خودت...
زخمهایم تشنه ی نمک اند
…سر به آستین دارم
دلخوشیهایم اندک و دلم آشوب
خوب می دانم
در میان آسمان چشم تو نقطه ی کورم
من به آمدنت هنوز امید دارم.
تو… آن ستاره ی سهیل هستی
…نایاب و پر آوازه…
“تو” را کم دارم و نیستی
آهای……
ستاره ی ناپیدای من
کاش شوره زار بودی تو
زخم های عمیق من اینروزها
عجیب تشنه نمک اند…
جایی همین اطراف
در تیررس نگاه توام
بی آنکه برنجانمت…
و بی آنکه بیهوده برای تو پیغامی بفرستم..
من برای سکوتم دلیل محکمی دارم
…آرامش تو…
و دلتنگی من..
هرگز از آن کوچه ی باریک گذر نخواهند کرد.
و هرگز تن آرامشت
دچار من نخواهد شد…
و تو آنی که بیاسائی و من…
…سکوت میکنم کنار تو
دلش برای خاطرات گذشته تنگ شده بود
رفت و کنار حوض خانه ی پدری نشست
زل زد به دمپایی کهنه ی پایین پله ها
لختی گریست و سر بشست زیر آب
بابا نرفته بود از کنارش و دلتنگش بود
تا آنروز سلام پدر پاسخ نگفته بود
از پله های قدیمی خانه رفت بالا
در باز کرد و دید پدر آنجا نشته است
دستش بگرفت و پشت هم بوسید
انگار صد سال جدا مانده بودند و غریب
در فکر فرو رفت و با خود اندیشید
بهر چه قدر پدر نمیدانم و دلتنگم
با حس اشتیاق، نباید ستیزه کرد
ابراز عشق اگر نکنی سنگی
امروز بدان قدر داشته هایت را
فردا فقط دل تو می ماند و دلتنگی