سربراه

...سربراه بودن را به اندازه ی تمام زیبایی های این عالم دوست دارم

سربراه

...سربراه بودن را به اندازه ی تمام زیبایی های این عالم دوست دارم

۲ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

پسرک زخم کهنه ی بابا شده بود اما پدر بی آنکه دلگیر باشد او را "پسر عزیزم" خطاب می کرد

هر روز راس ساعت یک و نیم بعد از ظهر پدر را می دیدی که ملحفه ای بر دوش خود می اندازد و به بهانه ی سرک کشیدن به گلهای باغچه انتظار فرزندش را می کشد...

یک روز سرد زمستانی وقتی پسرک نیم ساعت دیرتر از همیشه از کار باز میگشت، بابا را دید که توی کوچه و کنار در ایستاده و چشمش به جاده است، جلو رفت، سرش را پایین انداخت و گفت: بابا... تو باید از کنار من بروی......

بابا که هنوز متوجه شنیده نشده بود، چند ثانیه ای چشمهاش درشت و بُهت زده شد و بعد اشک در چشمها جاری شد و به پیشانی پسر خیره و مات نگاه میکرد...

پسر، سر بلند کرد و گفت: بابا می خواهم زن بگیرم شاید دیگه نتونم از تو مراقبت کنم، خانه ی سالمندان جاییست که از تو مراقبت میکنند و به تو میرسند... پدر پرسید: آخه دلیلش؟ برای تو مزاحمم یا اذیتت میکنم؟ پسر با گوشه ی چشم نگاه کرد و شرمگین آرام فقط لبهایش را باز کرد انگار گفت: "نه"

پدر دو بار آرام دست راستش را روی شانه های پسر زد و با سری به زیر افتاده رفت درون خانه، چند دقیقه بعد، وقتی که هنوز پسر توی حیاط ایستاده بود در حالی که چمدانش را بدست داشت و لباس های ساده ی چروک بیرونی همیشگی اش را به تن کرده بود به پسر نزدیک شد و آرام گفت: شاید امروز من فردای تو باشد، به خودت قول بده به پسرت آنقدر خوبی کنی که وقتی خواست بیرونت کند دلیلی نداشته باشد و سکوت کند...

پدر همینطور که دستگیره ی در حیاط در دستش بود برگشت و گفت: شاید برای مراسم عروسی دعوتم نکنی ولی میدونم وقتی خوشی های چند روز اول زندگی مشترک تموم میشه به یادم می افتی و دلتنگم میشی، اونوقت بیا و منو برگردون تا کنار هم باشیم، اما بدون هنوز از تو راضی ام "پسر عزیزم"..............


۰ نظر ۲۹ دی ۹۱ ، ۰۳:۰۴
بردیا عظیم

دیشب ساعت یازده و نیم یکهو صدای فریاد بلند به گوشم رسید.. بلند شدم رفتم از اتاق بیرون ببینم چه خبره دیدم مادرم داره منو صدا میزنه و میگه: خدا بگم چیکارت کنه که همه رو اسیر خودت کردی، بیعار، علّاف، خاک تو سرت کنن هم سن و سالهای تو دارن تجارت میلیونی میکنن، بی عرضه، بی لیاقت...

منم که جا خورده بودم سوال کردم: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ مادرم گفت: یعنی تو نباید یه کاری داشته باشی، دستت تو جیب خودت باشه یه ششصد هفتصد تومن پول دانشگاه چیه که بخاطرش اینقدر باید به بابات التماس کنم؟ خدا بگم چیکارت کنه پسر؟؟؟ منم که شوکه شده بودم شروع کردم به خندیدن :) مادرم با عصبانیت پرسید: برای چی میخندی؟ گفتم: به این میخندم که یه زمانی برای رفتن سر کار التماستون میکردم و میگفتید: الحمدلله کم و کسری نداریم چرا باید بچمونو بفرستیم کارگری؟؟؟ نمیدونم چطور بعد از چهارسال رفتن به دانشگاه و همین ترم آخری یاد کار و کسب من افتادید... قصه، قصه ی جالبی بود حداقلش منو به این تصمیم وادار کرد که از این به بعد نه درس بخونم نه برم سرکار :)))) به همین راحتی :))

۰ نظر ۱۲ دی ۹۱ ، ۲۱:۵۵
بردیا عظیم