سربراه

...سربراه بودن را به اندازه ی تمام زیبایی های این عالم دوست دارم

سربراه

...سربراه بودن را به اندازه ی تمام زیبایی های این عالم دوست دارم

اولین باری که به عصبانیت مادرم خندیدم...

سه شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۱، ۰۹:۵۵ ب.ظ

دیشب ساعت یازده و نیم یکهو صدای فریاد بلند به گوشم رسید.. بلند شدم رفتم از اتاق بیرون ببینم چه خبره دیدم مادرم داره منو صدا میزنه و میگه: خدا بگم چیکارت کنه که همه رو اسیر خودت کردی، بیعار، علّاف، خاک تو سرت کنن هم سن و سالهای تو دارن تجارت میلیونی میکنن، بی عرضه، بی لیاقت...

منم که جا خورده بودم سوال کردم: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟ مادرم گفت: یعنی تو نباید یه کاری داشته باشی، دستت تو جیب خودت باشه یه ششصد هفتصد تومن پول دانشگاه چیه که بخاطرش اینقدر باید به بابات التماس کنم؟ خدا بگم چیکارت کنه پسر؟؟؟ منم که شوکه شده بودم شروع کردم به خندیدن :) مادرم با عصبانیت پرسید: برای چی میخندی؟ گفتم: به این میخندم که یه زمانی برای رفتن سر کار التماستون میکردم و میگفتید: الحمدلله کم و کسری نداریم چرا باید بچمونو بفرستیم کارگری؟؟؟ نمیدونم چطور بعد از چهارسال رفتن به دانشگاه و همین ترم آخری یاد کار و کسب من افتادید... قصه، قصه ی جالبی بود حداقلش منو به این تصمیم وادار کرد که از این به بعد نه درس بخونم نه برم سرکار :)))) به همین راحتی :))

۹۱/۱۰/۱۲
بردیا عظیم

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">