سربراه

...سربراه بودن را به اندازه ی تمام زیبایی های این عالم دوست دارم

سربراه

...سربراه بودن را به اندازه ی تمام زیبایی های این عالم دوست دارم

۶ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

دارم برای دلم قصه می گویم
این، آخرین رمان غم انگیز زندگی من است
دستهای خالی ام، داستان را وارونه میکنند
من، افسانه ای میشوم در خیال تو
...و تو تا ابد برای من...
حکایت افسانه ی من و تو تکرار میشود هر شب
تا... هزار و یک شب نبودن های ما کنار هم
لبخند می زنیم و سکوت میکنیم
قصه شیرین است
و تلخی جدایی فراموش مان می شود روزی...

۰ نظر ۱۴ دی ۹۱ ، ۲۳:۴۶
بردیا عظیم

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کسی یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

...

ادامه و فایل صوتی...

۰ نظر ۰۷ دی ۹۱ ، ۲۰:۲۹
بردیا عظیم

دنیای من این روز ها

خلاصه شده در اتاقی کوچک و نمور.

و یاد های بی نهایت بی فراموشی......

از این دریچه که من می بینم راز ها پنهان است

و دوست داشتنی ها...

بی آنکه افسانه باشند.

در خاطرم تکرار می شوند

و من

امیدوارم به روز های پرواز...

...با دو بال عشق

در این آسمان آبی بلند

که تو را مدام می خواند و تکرار میکند

ای سراپا بزرگی و نور

بهانه میخواهم...

به کوچکی همین عشق.

به بزرگی دوست داشتن خودت...

۰ نظر ۰۷ دی ۹۱ ، ۱۴:۳۱
بردیا عظیم

زخمهایم تشنه ی نمک اند
…سر به آستین دارم
دلخوشیهایم اندک و دلم آشوب
خوب می دانم
در میان آسمان چشم تو نقطه ی کورم
من به آمدنت هنوز امید دارم.
تو… آن ستاره ی سهیل هستی
…نایاب و پر آوازه…
“تو” را کم دارم و نیستی
آهای……
ستاره ی ناپیدای من
کاش شوره زار بودی تو
زخم های عمیق من اینروزها
عجیب تشنه نمک اند…

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۱ ، ۲۲:۲۲
بردیا عظیم

جایی همین اطراف
در تیررس نگاه توام
بی آنکه برنجانمت…
و بی آنکه بیهوده برای تو پیغامی بفرستم..
من برای سکوتم دلیل محکمی دارم
…آرامش تو…
و دلتنگی من..
هرگز از آن کوچه ی باریک گذر نخواهند کرد.
و هرگز تن آرامشت
دچار من نخواهد شد…
و تو آنی که بیاسائی و من…
…سکوت میکنم کنار تو
:-|

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۱ ، ۲۲:۱۹
بردیا عظیم

دلش برای خاطرات گذشته تنگ شده بود

رفت و کنار حوض خانه ی پدری نشست

زل زد به دمپایی کهنه ی پایین پله ها

لختی گریست و سر بشست زیر آب


بابا نرفته بود از کنارش و دلتنگش بود

تا آنروز سلام پدر پاسخ نگفته بود

از پله های قدیمی خانه رفت بالا

در باز کرد و دید پدر آنجا نشته است


دستش بگرفت و پشت هم بوسید

انگار صد سال جدا مانده بودند و غریب

در فکر فرو رفت و با خود اندیشید

بهر چه قدر پدر نمیدانم و دلتنگم


با حس اشتیاق، نباید ستیزه کرد

ابراز عشق اگر نکنی سنگی

امروز بدان قدر داشته هایت را

فردا فقط دل تو می ماند و دلتنگی

۱ نظر ۲۰ آذر ۹۱ ، ۱۹:۴۶
بردیا عظیم