سربراه

...سربراه بودن را به اندازه ی تمام زیبایی های این عالم دوست دارم

سربراه

...سربراه بودن را به اندازه ی تمام زیبایی های این عالم دوست دارم

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

زخمهایم تشنه ی نمک اند
…سر به آستین دارم
دلخوشیهایم اندک و دلم آشوب
خوب می دانم
در میان آسمان چشم تو نقطه ی کورم
من به آمدنت هنوز امید دارم.
تو… آن ستاره ی سهیل هستی
…نایاب و پر آوازه…
“تو” را کم دارم و نیستی
آهای……
ستاره ی ناپیدای من
کاش شوره زار بودی تو
زخم های عمیق من اینروزها
عجیب تشنه نمک اند…

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۱ ، ۲۲:۲۲
بردیا عظیم

جایی همین اطراف
در تیررس نگاه توام
بی آنکه برنجانمت…
و بی آنکه بیهوده برای تو پیغامی بفرستم..
من برای سکوتم دلیل محکمی دارم
…آرامش تو…
و دلتنگی من..
هرگز از آن کوچه ی باریک گذر نخواهند کرد.
و هرگز تن آرامشت
دچار من نخواهد شد…
و تو آنی که بیاسائی و من…
…سکوت میکنم کنار تو
:-|

۰ نظر ۲۸ آذر ۹۱ ، ۲۲:۱۹
بردیا عظیم

دلش برای خاطرات گذشته تنگ شده بود

رفت و کنار حوض خانه ی پدری نشست

زل زد به دمپایی کهنه ی پایین پله ها

لختی گریست و سر بشست زیر آب


بابا نرفته بود از کنارش و دلتنگش بود

تا آنروز سلام پدر پاسخ نگفته بود

از پله های قدیمی خانه رفت بالا

در باز کرد و دید پدر آنجا نشته است


دستش بگرفت و پشت هم بوسید

انگار صد سال جدا مانده بودند و غریب

در فکر فرو رفت و با خود اندیشید

بهر چه قدر پدر نمیدانم و دلتنگم


با حس اشتیاق، نباید ستیزه کرد

ابراز عشق اگر نکنی سنگی

امروز بدان قدر داشته هایت را

فردا فقط دل تو می ماند و دلتنگی

۱ نظر ۲۰ آذر ۹۱ ، ۱۹:۴۶
بردیا عظیم